به وسعت اسمان



زندگی بعضی موقع ها زورش رو به رخ مون میکشه همین قدر بی رحم همین قدر .
ولی هنوز میبینیم که من سرپام و دارم ادامه میده
اتفاق های زیادی افتاد که هیچ جا نوشته نشد 
خاصیت زندگی همینه ادمو تغییر بده جوری که از اخرین پست وبلاگت خودتو نشناسی 
دنیای عجیبه

امیدوارم نبودن مان را به پای  بی معرفتی مان نزارید!
بهترین حال این چندماه باز کردن اینجا و بعد از مدت ها که من اصلا نبودم دیدم چندتااااا کامنت دارم و این یعنی من هنوز وجود دارم .

یادم میاد پارسال همین روزا بود داشتم میرفتم تهران تابلو دانشکده م رو توی مسیر دیدم ارزوکردم  میشه سال دیگه من دانشجو همین رشته همین شهر باشم

گذشت تا امسال

دقیقا همون روز  داشتم میرفتم اصفهان تابلو دانشکده مون رو توی مسیر دیدم حالا من دانشجو همون رشته همون شهر بودم راستش رو بخوای به اسونی نرسیدم ولی بالاخره رسیدم 

الان هم نمی دونم چی قرار سر و من ارزوهام وایندم بیاد ولی فقط میخوام صبورباشم ومنتظر .خدارو چه دیدی شاید شد.


پارت 1.روزی که جواب های انتقالی اومد خوش حال بودم با اینکه من اینجا و ادماش  رو هیچ وقت دوست نداشتم ولی حداقل میخواستم خوش حال باشم میخواستم به چشم یه خبرخوب یا شایدهم یه معجزه نگاه کنم

پارت2.روز اول دانشگاه شیراز

صبح که از خواب بلند شدم دیدم تویه خونه تاریک و ساکت باید اماده بشم وبرم دیگه نه صدای حدیث میومد که داشت نیمرو درست میکرد و غرمیزد که اسمان دل بکن از این تخت و نه سارایی که هیچ وقت8 کلاس نداشت و حرص مارو درمیاورد که تا لنگ ظهر میخوابید

رقصیدن های 4 صبح .شب های امتحان/فریدون خوندن های تو بالکن/کیک درست کردن های سارا/پیچوندن های حراست و یه بستنی لمزی تو شب های گرم اهواز/

ولی صبحونه مامانم غم همه این ها رو شست مگه کم چیزی صبحونه اماده  و مفت و مجانی در زندگی دانشجویی:))

پارت3.

اشنا شدن داخل ایستگاه اتوبوس دانشکده با پرستو که از شهرکرد اومده روزهای دانشگاه قشنگ تر کرده

پارت اخر

روزهای دانشگاه شیراز حال خوبی داره و بدی هاش هم بزاریم به پای صبری که قرار بالاخره یه روز به نتیجه برسه 


همه اینا به کنار اصلا منو یادتون هست؟:)))




گذشته رو کندوکاو نکنیم 

گذشته رو رهاکنیم به حال خودش چه خوب چه بد چه با لبخند چه باگریه 

گذشته رو نبش قبر نکنیم تا قصرخیالی مون تبدیل به ویرانه نشه

گذشته هرچی که بود گذشت 

که بعد از همه اون روزها اون ادم ها 

فقط یه اسمان  در استانه 21 سالگی مونده .


اخر همه ی قصه ها فقط خودمون میمونیم 

خودتو بغل کن!!!




کم سن وسال تر که بودم تصمیم های سنجیده تر و حساب شده تر میگرفتم .

بیش از اندازه محتاط بودم راجب حرف زدن درباره ادم ها انتخاب ادمها رفتار با ادمها اون موقع ها بیشتر میفهمیدم که تاثیر یه ادم یه دوست یه اشنای بعدها غریبه چه قدر میتونه زندگی تورو به گند بکشه یا شایدم بهترش کنم

به کمترین و بی ارزش ترین کارهام فکر میکردم  که ممکنه چه تاوان یا پاداشی بخاطرش در اینده پس بدم

قدم های بعدی رو ملاک به ساختن یه اینده اروم بی حاشیه میزاشتم

تا اینکه دیدم زیادی خودم رو توی زندان خودساخته م حبس کردم بخاطر کدوم اینده؟!

میخواستم یه 20 ساله باشم  فقط یه 20 ساله پرشور بدون سرکوب هیجانات و مخفی کردن علایقم پشت ترس های تحمیل شده ی جامعه 

میخواستم از پیله ساکت اروم منزوی خودم بیام بیرون وبگم که من هستم

سخت بود و من(کسره:)) سال ها منزوی بلدش نبودم وبلدهم نخواهم شد

روزهای شادی رو گذروندم 

خاطرات خوبی به جا مونده

ولی اینده نچندان خوشایندی به جا گذاشت 

اون اینده حال الان شده 

حالی که هنوز نمیدونم ارزشش رو داشت یا نه 

و 

من به کلمه ارزش فکرمیکنم



دنبال گم شده م میگردم!!

انگار یه قسمت مهم زندگی رو یادم رفته 

من یه جایی خودمو جا گذاشتم که نمیدونم کجاست

کتاب خوندن هام رواز سرگرفتم

دستی روی ساز فراموش شده ی کنج اتاق کشیدم و میخوام وقت م رو باهاش بگذرونم

گوشی رو هم پرت کردم تو کیفم در حد زنگ و احوال پرسی مامانم 

کمتر با کسی دلم میخواد حرف بزنم وحرف میزنم

ارتباط محدود فقط با چندنفر که اگه بشه اسمشون رو گذاشت دوست

وبلاگ مینویسم 

فیلم میبینم 

درس میخونم

کتابخونه های ساکت و اروم میرم

شب ها زود میخوابم

جاهایی که دوست دارم و تنها میرم 

دیگه فکرنمیکنم

راحت ترم 

اوضاع الان رو دوست دارم

انگار خودمم 

همونی که باید باشم.

مثل همیشه!!





امروز قرعه به من بیچاره افتاد که ناهاردرست کنم واینکه ناهارهم باید ماهی باشه

ومن با دست پخت درب وداغونم راهی اشپزخونه شدم

اول با کوهی از ظرف واشپزخونه ای که انگار بمب منفجرشده اون وسط روبرو شدم

با فلاکت وبدبختی ظرفها را شستم واشپزخونه رومرتب کردم رفتم سروقت غذا با یاری خدا و پیغمبر یه ماهی درست کردم وخلاص

فک کنم یه سه روز باید برم استراحت مطلق تا خستگیش رفع بشه 

بابا ومامان وقتی از سرکاراومدن دیدن من یه حرکتایی زدم یک ذوق زیرپوستی کردن

فک کنم کلا ازمن قطع امید کرده بودن که اینجور ذوق کردن


چالش داریم چه چالشی .اقای علیرضا یه چالش گذاشتن داشتم فکرمیکردم اگه من بودم چی کارمیکردم.

+مامان

یه بیمارستان تخصصی ن زایمان براش تاسیس میکردم

+بابا 

یه پنت هاوس داخل امریکا که دوست داره 

+اجی س

یه مرکز روانشناسی ومشاوره توپ

+داداش ت 

یه شرکت درراستای رشتش و ایده هاش

+مادرجونم

یه خونه باغ بزرگ با کلی درخت های میوه مختلف

+واماااااااااا خودم

1.قطعاااااااااااااا ازدواج نمی کردم 

2.یه اپارتمان جمع وجور تویکی از برج های منطقه های اروم شهری که الان زندگی میکنم 

3.مسافرت خارج کشور زیاد میرفتم

4.بازی های بارسا و مادرید رو حتما هرسال میرفتم ومی دیدم

5.یه مرکز تحقیقات خیلی اوکی واسه خودم وتحقیقاتم میساختم

6.لذت داشتن همه ی ماشین های موردنظر رو تجربه میکردم 

7.یه متجمع با تمام امکانات برای بچه های بی سرپرست وبد سرپرست 

 

پولام تموم نشد؟؟!laugh

این بود گوشه ای از ذهن متوهم من .


به نفس های گرم لیوان چای دردستم  چشم میدوزم پرنده خیالم پرمی کشد به سالها پیش دران خانه قدیمی که اکنون جز حیاطی که مملو از برگ های خشک زرد ونارنجی شده ودیوارهایی که انگار از حمل کردن خاطرات ان روزها کمرشان خم شده  چیزی باقی نمانده.

دیگرصدای خنده های ان پسر دخترهای کم سن وسال به گوش نمیرسد

دیگر کسی با شور وشعف در ان خانه را بازنمی کند وباصدایی بلندنویدامدنش رابدهد .

دیگر بوهای غذای خاله فضای خانه پراز عشق به زندگی نمی کند.

دیگر خبری از شب نشینی های دور اتش وسیب زمینی کبابی ها در زیر اسمان یک شب تابستانی نیست .

دیگر صدای دعواها وخندهای ان دخترک و پسرک هم به گوش نمیرسد دیگر هیچ صدایی دراین خانه به گوش نمیرسد ویک سکوت مرگبار همراه با بغض خانه ی بچگیمان را فرا گرفته انگار صدها سال است که کسی دراین خانه نبوده وگوشه گوشه ی ان خانه خاطراتش را به جای نگذاشته.

سالیانی است که ازان روزها می گذرد اما من هنوزم از ان خانه دل نکندم

هنوزهم به ان خانه میروم  ساعت ها در کنجی از حیاط وکنار حوض ارزوهایم مینشینم و ان لحظه هارا مرور می کنم لحظه های ناب و دوست داشتنی والبته بازنگشتنی من

همه از ان خانه رفته اند خاله.دایی .وما

دخترخاله ازدواج کرد

خواهرم هم ازدواج کرد

پسرخاله بزرگم هم متاهل شد

من درگیر روزمرگی هایم شدم

وپسرخاله ام درگیر دانشگاه وزندگیش شد

همه ی ما به نوعی غرق در زندگی هایمان شدیم ان روزهای باهم بودنمان را فراموش کردیم روزهایی که شاید خبری از تجملات وامکانات این روزهایمان نبود ولی خوشی های بود که قابل  مقایسه با ساعتی وقت گذراندن در کافی شاپ ها ورستوران های الان نبودونیست.

دلم عجیب برای ان روزهایم تنگ شده روزهایی که دیگرباز نمی گردند


من خیلی وقته با تلوزیون قهرم خیلی حال وحوصله ش ندارم فقط فوتبال ووالیبال داشته باشه هجوم میارم به سمتش .بعضی موقعه ها حسش نمیاد بیام  طبقه پایین تواتاقم انلاین میبینم در این حد ادم خسته ایم.

امروز بعد از عمری ما اومدیم طبقه پایین بشینیم فوتبال الاهلی و پرسپولیس رو ببینیم همین دقیقه 4 که علیپور گل زد و من جیغ از خوشحالی سردادم و1 دقیقه بعدش که پرسپولیس 10 بازیکنه شد من داشتم یه الفاظ قشنگی تودلم به کارمیبردم مامان یه کاره اومده میگه اسی مامان اب هویچ درست میکنی؟ قیافه من پوکر فیس دراون لحظه خو مادر من 90 دقیقه دیگه اب هویچ بخورین اسمون به زمین میاد اینم بازی نگاه کردن من

نصفش داشتم هویچ میشستم نصفش هم صدای مزخرف اب میوه گیری مغزمو داشت تخریب میکرد بالاخره نیمه دوم بازی با خیالی اسوده نششتم پای تلوزیون که گوشی مامان مدام زنگ میخورد یه مشکلی تومحل کارش پیش اومده بود یکی نیس بهش بگه خواهر من برادر من مامان من رییس بیمارستان ؟حراست بیمارستان ؟خوچی کارست نمیزارید ما یه فوتبال ببینیم.(خیلی غر زدم؟)

درکل عجب فوتبالی بودی خیلی چسبید مخصوصا گل تارمی که زد

نتایج هم میگن فردا صبح اعلام میشه حالا همه بامن تکرار کنید مکن ای صبح طلوع .

امشب یکی از شب های سخت زندگیمه حتی از شب قبل کنکور لعنتی هم من امشب بیشتر استرس دارم عمرا خوابم ببره

من انتخابی کردم که احتمالش خیلی زیاد نیست درصورتی که انتخاب های خوب دیگه روشهرهای خوب تقریبا به راحتی میاوردم خیلی از دوستام اعتقاد دارن من دیوونه ام ولی خب کمی دیوونه بازی برای زندگی لازمه.نع؟

میشه برام امشب خیلی دعاکنید .

اسمون دلتون افتابی.


بسی حس مزخرفی دارم این روزا در روزمرگی های زندگی دارم دست وپا میزنم .حس میکنم زندگیم روتین شده جذابیت نداره واسم .درحالی که دستانم را برزیرچانه ام گذاشته ام برای دوره های کوتاه مدت بعدی زندگیم برنامه ریزی میکنم وصبرمیکنم که زمانش فرا برسه عملا چیزی به نام درحال زندگی کردن دربنده یه دوسه سالی وجود نداره شدیدا نیازمند یه کار باحال یه جای باحال هسم که ازاین روزمرگی نجات پیداکنم .کلا من تو زندگیم دنیال اینم که مشغول هرکاری هسم بهم خوش بگذره با اینکه الان همه چی سرجاشه و ردیف هس ولی چرا خوش نمیگذره ؟؟؟؟؟؟؟؟
امروز داشتم فک میکردم به کارای که میتونم انجام بدم شاید تحولی در من ایجاد بشه مثلا
+کتاب بخونم نع راضیم نمی کنه
+فیلم ببینم ربع ساعت ازفیلم نگذشته پاز کردم فیلمو
+با دوستام بریم دور دور تقریبا یه روز درمیون بیرونیم ولی بازم اون حسی که می خوام درمن موج نمیزنه
+مسافرت خانوادگی .به غیراز مسافرت با مادر عزیزم شدیدا از مسافرت رفتن خانوادگی بیزارمممممم
+مسافرت با دوستاممسافرت رفتن مجردی دخترا باید ازهفت خوان رستم بگذره پس این گزینه هم ردشد
+سازمورد علاقه م بزنمنع بازم حسش ندارمممم
+خرید رفتن امتحان کردم ج نداده مث قبلنا
+چیدمان تاقم رو تغییر بدم با سلیقه مزخرفم اتاقم عوض کردم ولی بازم نععععععععع
شما نظری ندارید برای تغییر روحیه درب وداغون بنده؟؟
دلم تغییر تحول می خواد ولی دقیقا نمی دونم باید کدوم قسمت زندگی رو تغییر بدم؟؟؟؟؟
 


دلم میخواد تو این شرایط سازمان سنجش روبگیرم فقط بزنم ازاون حرکتا هس که طرف یه چرخ میزنه با پشت پاش میزنه توصورت طرف بعد طرفم پخش زمین میشه ازاونا که اسمشم نمی دونم نه واقعا احساس میکنم سازمان سنجش داره لذت میبره این جوری باروح وروان جوونای مردم بازی میکنه .
من سه شب درست حسابی نخوابیدمممممم(اکنون زارزدن من را تجسم کنید)
حالا شما فک کنید تواین اوضاع احوال نابسامان بنده یک عدد دخترخاله  مریض وروانی  دارم زنگ زده بود گوشیم دیده بوده جواب نمیدم از مامانم پرسیده بود مامانم گفته دیشب نخوابیده الان یه ربع خوابش برده صداش نمیزنم
خلاصه ایشون دست برنداشتن به یکی دیگه شماره م زنگ زده ازشانس اون شماره رو سایلنت نبود وبا اهنگ مزخرفش ازخواب پریدم وج دادم بایه حالت استرس شدیدی گفت اسی نتیجه ها اومده توگرفتی خوابیدی واقعا خیلی بی فکری این حرفا اصلا انگار برق وصل کردن بهم باسرعتیکه درخودم نمیدیدم دنبال اطلاعاتی میگشتم که لازم بود خلاصه باهزار فلاکت پیداشون کردم (دراون لحظه اصلا مخم کارنمی کرد اینا رو کجا گذاشتم)
خلاصه به سمت لپ تاب حمله ور شدم رفتیم توسایت سازمان سنجش دیدم هیجی نزده هی دوباره پیچ و بستم بازکردم با گوشیم خودم ومامان رفتم داخل سایت دیدم هیچی نزده(اینا همون اثرات بازی کردن با رو ح وروان هس که براتون گفتم)
زنگ زدم به دخترخالم میگم کو نیس که هرچی من میگردم بهم میگه لذتی که تو اذیت کردن توهس توهیچ چیز دنیانیس .دلم می خواست دراون لحظه ازین حرکت خوشکلایی (همونا که اول پست گفتما)که همیشه ارزو دارم یادبگیرم روش اجرا کنم
خدایا یه فرصت دراختیارمن بزار حال اینو بدجوررررررررررربگیرم بلندبگید امین


رتبه ها اومد

مبارکتون باشه .

نمی دونم باید به خودم تبریک بگم یانه ؟شایدم بایدصبرکنم تا شهریور ببینم چی پیش میاد؟شایدم توقع من زیاد.نمی دونم

رتبه م نمی گم خوب شده ولی ازچیزی که بعد جلسه فک میکردم بهترشده اول که رتبه ها اومد ققط زل زدم به رتبه م هیچ حس خاصی نداشتم یکم گیج بودم یکم که چه عرض کنم .ازم سوال میپرسیدن اصلا نمی تونستم جواب بدم

بعدش کم کم که ویندوزم بالا اومد یه حس خوشحالی اومد سراغم خواهروهمسر خواهر عزیز زنگ زدن پرسیدن چی کارکردم منم که اصلا تو این فازا نبودم  رتبه رو گفتم خیلی خوشحال شدن (شایدم ظاهرسازی برای حفظ روحیه من بوده)تبریک گفتن بهم .

واما مامانم

مامانم تبریک گفت وظاهرا خودشو خوشحال نشون داد ولی من ازتوچشماش میخونم که توقع خیلی بهترازاینارو داشت کم نذاشت برام شرمنده ش هستم خیلللللللللییییی

بعد تموم شدن تبریک ها اون حس خوشحالی تقریبا کمرنگ شد یه حس مبهم بهم دست داده خوشحال نیسم ناراحتم نیسم درکل خدایا شکرت

هنوزم اون حس گیجی درمن موج میزنه نمی دونم خوب نوشتم یا بد ولی فقط نوشتم تا برام بمونه این لحظه

نمی دونم چرا همش اهنگ همه اون روزا رضا صادقی رو گوش میدم

کنکورهم باهمه خوب وبدبودنش برام تموممممممممممممممممممممم شد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فرزندان و نوادگان ساوجی سید محمد پارس اسلاید وب‌نوشت‌های امیرحسین معیری کسب درامد از سایت مانی بردز سفارش طراحی سایت Julie آموزش دیجیتال مارکتینگ و مشاوره کسب و کارها تاریک تر از تاریکی معرفی کالا فروشگاهی